بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم عجل لولیک الفرج

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم عجل لولیک الفرج

delkhoram

۲۷
آذر
.....dekhoram

  • sina kh

ماشین ات که جوش می آورد ..؛

حرکت نمی کنی.. کنار زده و می ایستی !

وگرنه ممکن است ماشین آتش بگیرد .

خودت هم همینطوری...

وقتی جوش می آوری ،عصبی و عصبانی می شوی ؛ تخته گاز نرو !

بزن کنار ! ساکت باش..! و هیچ نگو...

وگرنه هم به خودت آسیب میزنی هم به اطرافیان...

 

  • sina kh

من1!!!!

۲۶
آذر

خوراک روزای سختم که تهش میرسن به شبهــای بدتر

من !

خوراکمه زمین بخورم!

تا پاشمو

وایسَـمو

دوباره از سر...

 

  • sina kh

اگر فردا آخرین روز دنیا باشد جالب است!

تمام خطوط تلفن دنیا پر میشود از جمله های مانند:

"همیشه دوستت داشتم" , " عاشقتم" , " هیچ وقت نتوانستم بگویم دوست دارم" , " مرا ببخش " , "اولین و آخرین عشقم تو بودی " و . . .

هزاران نفر برای دیدن کسی که دوست دارند حاضر هستند کل داراییشان را بدهند برای اینکه وقت دیدن طرفشان را لحظه ای داشته باشند!

خیلی ها پشیمان میشوند که چرا خیانت کردند
خیلی ها دنبال گرفتن یک بخشش ساده میروند

کاشکی هر روز , روز آخر بود تا ما انسان ها قدر لحظات زندگی را میفهمیدم!

کاشکی به جای لج بازی , غرور ، لحظه ای را با عشق سپری میکردیم!

لحظه ای باور کن ، فردا زندگی و دنیا تمام میشود!

 

  • sina kh

  • sina kh


  • sina kh

بی لیاقت

۰۵
آذر

  • sina kh


به این افراد که نگاه میکنم ، شک میکنم آیا منم شیعه هستم ؟!!!

  • sina kh

مردی نزد رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ آمد و برای ایشان که جامه اش پوسیده شده بود، دوازده درهم آورد.
 
پیامبر به علی ـ علیه السلام ـ فرمود: ای علی! این درهم ها را بگیر و برای من جامه ای بخر تا بپوشم. امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید: من به بازار رفتم و برای پیامبر  ـ صلی الله علیه و آله ـ پیراهنی به دوازده درهم خریدم و آن را نزد رسول خدا آوردم. ایشان نگاهی به آن کرد و فرمود: ای علی! چیزی جز این را بیشتر می پسندم، به نظرت صاحبش آن را از ما پس می گیرد؟ عرض کردم: نمی دانم. فرمود: ببین چه می شود.

امیرالمؤمنین می افزاید: من نزد صاحب پیراهن رفتم و به او گفتم: رسول خدا این را دوست نداشت و جامه دیگری می خواهد، آن را از ما پس بگیر. او درهم ها را به من پس داد و من آن ها را نزد رسول خدا آوردم. ایشان با من سوی بازار به راه افتاد تا پیراهنی بخرد. در بین راه چشم حضرت به کنیزی افتاد که در راه نشسته بود و می گریست. رسول خدا  ـ صلی الله علیه و آله ـ به او فرمود: چه شده؟ عرض کرد: ای رسول خدا! اهل خانه ام چهار درهم به من دادند تا با آن چیزی را که می خواستند برایشان بخرم، اما آن چهار درهم گم شد و من دیگر جرأت ندارم نزدشان برگردم.
رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ چهار درهم به او بخشید و فرمود: نزد اهلت برو.

رسول خدا به بازار رفت و پیراهنی به چهار درهم خرید و آن را پوشید و خدا را شکر کرد و به راه افتاد. در راه دید مردی عریان می گوید: چه کسی جامه ای بر تن من می کند تا خداوند از جامه های بهشت بر تنش کند؟ در آن دم رسول خدا پیراهنی را که خریده بود از تن خود درآورد و به آن نیازمند پوشانید. سپس به بازار برگشت و با چهار درهمی که باقی مانده بود پیراهن دیگری خرید و پوشید و خدا را شکر کرد و سوی خانه برگشت. ناگاه دید آن کنیز هنوز در راه نشسته است. رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ به او فرمود: چه شده؟ چرا نزد اهلت نرفته ای؟
عرض کرد: ای رسول خدا! من دیر کرده ام و جرات رفتن به خانه را ندارم.
رسول خدا فرمود: همراه من بیا و اهلت را به من نشان بده.
رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ همراه کنیز راهی شد تا این که به در خانه صاحب کنیز رسید.
 
فرمود: سلام بر شما ای اهل خانه! آنان پاسخ حضرت را ندادند. باز سلام کرد و پاسخی ندادند. باز سلام کرد و آن گاه گفتند: سلام و رحمت و برکت خدا بر شما ای رسول خدا!
حضرت فرمود: چرا بار اول و دوم سلام مرا پاسخ ندادید؟ گفتند: ای رسول خدا! صدای شما را شنیدیم اما دوست داشتیم بیشتر سلام بفرستید.
رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ فرمود: این کنیز در کار شما دیر کرده، او را بازخواست نکنید.
گفتند: ای رسول خدا! او به خاطر مقدم شما آزاد است.
رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ فرمود: ستایش از آن خداست، هرگز دوازده درهم به این بابرکتی ندیده بودم؛ خداوند دو عریان را با آن پوشانید و یک نفر را نیز با آن آزاد گرداند.

 

  • sina kh

 

وقتی خدا رو دارم ، هیچ دقدقه و اضطرابی ندارم....


  • sina kh